|
یک شنبه 17 فروردين 1393برچسب:تمامش کنیم, مقصر, قول, فراموش, من, خودم, بازی, :: 16:0 :: نويسنده : سیما
بیا تمامش کنیم… همه چیز را…. که نه من سد راه تو باشم و نه تو مجبور به ماندن…. نگران نباش…. قول میدهم کسی جای تو را نمیگیرد… اما فراموشم کن….. بخند… تو که مقصر نبودی… من این بازی را شروع کردم… خودم هم تمامش میکنم… میدانی؟؟؟؟؟؟؟؟ گاهی نرسیدن زیباترین پایان یک عاشقانه است…. بیا به هم نرسیم…!!!!!
تـبریک نـمی گویی؟ زندگـیه مـشترکم را شـروع کردم دیروز عـقدم کـردند مــن و یـــاد تــو هـم از تو با وفاتر است هم بـهتر هـم دوســتم دارد هـم تـرکم نمی کند ما باهم خـــوشبـختیم، ولـی... زنـدگی بـی مــشکل نـمیشود یــک تـنِ واقـعی کـم داریــم یـــادت را کـه دادی ... کـاش تــنـت را هـم مـــی دادی ...
سال نو مبااااااااااااااااااااارک
پنج شنبه 22 اسفند 1392برچسب:دیدن, تمام, سهم, جیره بندی, مبادا, توقعش, دل, خودت, بخواهد, :: 15:58 :: نويسنده : سیما
دیدن عکست تمام سهم من است از “تو “ آن را هم جیره بندی کرده ام تا مبادا توقعش زیاد شود!! دل است دیگر . . . ممکن است فردا خودت را از من بخواهد!!!
خیــلی نامــردیه عشقــت بهــت بگــه : با هــم باشیــم!!! اما ... وابستــــگی بینــمون نباشه….. این روزها❤ دوست دارم تو را داشته باشم تا اینکه تو را دوست داشته باشم...!!!❤
سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:سنگدل, نفهمی,تنهام نذار,بی تو, نمیتونم,غروری, شکسته, دوست داشتنت,ساده, بگذری,بری, :: 10:57 :: نويسنده : سیما
خــیـلـی بـایـد ســنگــدل بــاشــی کـه نـفـهـمـی پـشـت جـمـلـه ی "تــنــهــام نــذار مــن بــی تــو نــمی تـونـم" چــه غــروری شــکــســتــه شــده؛ بــه خــاطــر دوســـت داشــتــنــت... و تــو خــیـــلی ســاده ازش بـــگــذری و بــری...........................!!!
دو شنبه 5 اسفند 1392برچسب:خیال من, بمان, خودت, برو, دوست دارد, مثل تو, بیخیال, :: 14:52 :: نويسنده : سیما
در خیال من بمان؛ اما خودت برو... آن که در خیال من است مرا دوست دارد... نه مثل تو که بیخیال من است...
شنبه 12 بهمن 1392برچسب:خاطر, دوست داشتنت, خجالت, دوسش داری, دوست داشتن, بلد, :: 14:19 :: نويسنده : سیما
به خاطر دوست داشتنت خجالت نکش ؛ اونی باید خجالت بکشه ، که میدونه دوسش داری اما… دوست داشتن “بلد” نیست !!!
جمعه 11 بهمن 1392برچسب:نخواستت, بکش کنار, غم انگیز,مسخره, نفهمی,احمقانه, اصرار, :: 18:58 :: نويسنده : سیما
وقتـــی نخـــواستـت...... آروم بـکــش کـنـــــار......! غــــم انـگیـــــز اسـت اگـــر تـــو را نـخـــواهـــد؛ مســـخـره اســت اگـــر نفهمــــی؛ احــمقـــانـــه اســت اگــــر اصــرار کـنــی ......
چقدرتلخه............ خودت مجبور بشی بری اما دلت باهات نیاد...
من عاشقانه دوستش دارم و او عاقلانه طردم می کند منطق او، حتی از حماقت من هم احمقانه تر است " شاملو "
باور کن که : دوستت دارم حرمت دارد هم به زبان آوردنش مسئولیتی از سر جان می خواهد هم شنیدش مسئولیت پذیری...
چهار شنبه 9 بهمن 1392برچسب:دیر, نگران, دلتنگ,عشق نیست, به بودنت,درگیر تو, :: 23:50 :: نويسنده : سیما
دیر که جواب میدهی نگران می شوم ...!
دلتنگ می شوم ...!
عادت کرده ام ...!
از این همه که درگیرم با تو ... پسر عزیــــز !!!!! ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻗﯿﺪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺸﻮ ﺩﺭﺑﺎﺭﺕ ﺑﺰﻧﻪ... ﭼﻮﻥ ﻓﻘﻂ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﻤﯿﺸﻪ... ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ... امـشب هـیچ چیزی نـمی خـواهـم ! نـه آغـوشـت را نـه نـوازش عـاشقـانـه ات را نـه ... فقـطـ بـیـااااااااااااااااااااااااااااااااااااا میخـوآهـم تـا سحـر بـه چشـمـآن زیبــــایت خیـره بـمــآنـم هـمیـن کـآفـی است بـرای آرامـش قلب بــی قـرارم تـو فقـط بـیــاااااااااااااااااااااااااااااااا . . .
وقتی می گویم: دیگر به سراغم نیا! فکر نکن که فراموشت کرده ام... یا دیگر دوستت ندارم! نه.... من فقط فهیده ام: وقتی دلت با من نیست؛ بودنت مشکلی را حل نمی کند، تنها دلتنگترم می کند...
خدآیــــــــآ .... می خواهمـــــــــ اعتــــــــراف کــــــنَـم ! دیگـــر نمی توآنــــَمـــ ؛ خسته اَمـــــــــ .... مــَن اَمآنتدآر خوبی نیستـم ، " مًـــــرآ " از مـن بگیر .... مآل خودتـــــــ... مــَن نمی تــًوانــَم نگهش دارم ... !!!
جمعه 4 بهمن 1392برچسب:عشقم, نبودنت, می توان حساب کرد, یادت, می ارزد, تمام کسانی, بونشان, بیزاری, :: 13:40 :: نويسنده : سیما
عشقم! روی نبودنت هم می توان حساب کرد ... یادت ... می ارزد به تمام کسانی که بودنشان بوی بیزاری می دهد...!!
خـستـه شـدم از بس کـه مــراعــات کـردم و رعــایــت نــشــدم. . .
سه شنبه 1 بهمن 1392برچسب:اگر,فراموش, مجبور, آسون, دلم, تنگ, دیدن, لحظه شماری, :: 19:23 :: نويسنده : سیما
اگه خیانت نکردم ... فکر نکن نمی تونستم، اتفاقاً خیلی ها دور و برم بودن! اگه خوب بودم ... فکر نکن خوبی از خودت بود، خوبی تو ذاتم بود! اگه بردمت بالا ... فکر نکن چیزی بودی، می خواستم هم قد خودم شی! اگه تک پر بودم ... فکر نکن پریدن بلد نبودم، فقط می خواستم با تو بپرم! اگه دلمو فقط به تو دادم ... فکر نکن تو عالی بودی، دلم راضی نمی شد! اگه واسه دیدنت لحظه شماری میکردم...فکر نکن خیلی شاخ بودی، به دلم که تنگ بود احترام می ذاشتم! اگه ... اگه ... خلاصه ... اگه حالا دارم فراموشت می کنم ... فکر نکن واسم آسونه، خودت راه موندن رو سخت کردی که مجبور شدم آسون برم!
دیگر تنهایی ام را با کسی قسمت نخواهم کرد... یکبار قسمت کردم! دوبرابر شد...
از سکوتــم بتــرس ...! وقتــی که ساکـت می شوم ...
بــرده ام پیش خـدا ... از همــه ی سکوتــم .. از همــه ی بودنــم ..
و باید بترســی ...
از "آه" مظلومـــی که فریادرســی جز خدا ندارد...
چهار شنبه 25 دی 1392برچسب:, :: 1:2 :: نويسنده : سیما
حالم، حال بچه ایست که با ذوق به کوچه رفت ولی هیچکس بازیش نداد ...!
یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:, :: 18:8 :: نويسنده : سیما
روزي مردي داخل چاهي افتاد و بسيار دردش آمد. يك روحانی او را ديد و گفت: احتمالا گناهي انجام داده اي که به این روز دچار شدی.تندیس لامپ کم مصرف برق يك دانشمند عمق چاه و رطوبت خاك آن را اندازه گرفت.و گفت رطوبش خوبه نمی میری. يك مرد روزنامه نگار در مورد دردهايش با او مصاحبه كرد. يك يوگيست به او گفت: اين چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند، این قدر آه و ناله نکن . يك پزشك براي او دو قرص آسپرین پايين انداخت. يك پرستار كنار چاه ايستاد و با او گريه كرد. يك روانشناس او را تحريك كرد تا دلايلي را كه پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه كرده بودند پيدا كند. و ببیند کی آنها برنامه ریزی کردند. يك تقویت كننده فكر، او را نصيحت كرد كه: خواستن توانستن است.و گفت تو می توانی تلاش کن. يك فرد خوشبين به او گفت: ممكن بود يكي از پاهات رو بشكني. ولی امید داشته باش سپس فرد بي سوادي گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بيرون آورد!!!
پنج شنبه 18 مهر 1392برچسب:, :: 16:50 :: نويسنده : سیما
افسوس ما خوشبخت و آرامیم افسوس ما دلتنگ و خاموشیم خوشبخت، زیرا دوست می داریم دلتنگ، زیرا عشق نفرین است... فروغ فرخزاد
جمعه 5 مهر 1387برچسب:, :: 18:18 :: نويسنده : سیما
رویاهایم را در کنار کسانی گذراندم که بودند ولی دیگر نیستند.....! همراه کسانی بودم که همراهم نبودند......! وسیله کسانی بودم که هرگز آنان را وسیله قرار ندادمــــ.....! دلم را کسانی شکستند که هرگز قصد شکستن دل آنها را نداشتمــــ....! و عـــشـــقــــ....... سکوتی است در برابر همه اینها.......!
چهار شنبه 3 مهر 1392برچسب:, :: 9:16 :: نويسنده : سیما
آنقدر عاشقانه زندگی کن
که اگر روزی
رازهایت فاش شد
بغض دنیا بترکد...
چهار شنبه 3 مهر 1392برچسب:, :: 9:9 :: نويسنده : سیما
گله نکنید که چرا شخصی با شما درست رفتار نمی کند،
اگر می دانید لیاقتتان بیشتر است،
چرا با او رابطه دارید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سه شنبه 2 مهر 1392برچسب:, :: 23:23 :: نويسنده : سیما
مدتهاست نه از آمدن کسی دلخوشم
نه از رفتن کسی دلگیر
بی کسی هم عالمی دارد...
سه شنبه 2 مهر 1392برچسب:, :: 1:16 :: نويسنده : سیما
تمام روزهایم تا ابد، شب به سوی روسیاهی می رَود، شب از این تاریک بودن خسته ام من فقط با ماه کامل می شود شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب...
سه شنبه 5 شهريور 1392برچسب:, :: 3:29 :: نويسنده : سیما
دور افتاده ام! دور از کسی که دوستش دارم... هیچ وقت فاصله ها را نمی بخشم...
سه شنبه 5 شهريور 1392برچسب:, :: 3:26 :: نويسنده : سیما
جایی از خوابهایت با من قرار بگذار... دستم به بیداریت که نمی رسد!!!
سه شنبه 5 شهريور 1392برچسب:, :: 3:20 :: نويسنده : سیما
دلم به کمـــــــــــــــــــــــا رفته!!! امشب بــــــــرای مُردنش دست به دعا شوید...
سه شنبه 5 شهريور 1392برچسب:, :: 3:14 :: نويسنده : سیما
آن زمان که باید دوست بداریم، کوتاهی میکنیم آن زمان که دوستمان دارند، لجبازی میکنیم و بعد... برای آنچه از دست رفته آآآآآآآآآه میـــــــــــــــــکشیم...
پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:, :: 16:11 :: نويسنده : سیما
پدرم گفت : مردم ۲ نوع هستند بخشنده و گیرنده گیرنده ها بهتر میخورند اما بخشندگان بهتر میخوابند . . . توماس مارلو
پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:, :: 16:6 :: نويسنده : سیما
بهترین انسان کسى است که در حق همه نیکى کند. کنفوسیوس
پنج شنبه 31 مرداد 1392برچسب:, :: 16:4 :: نويسنده : سیما
يه دختر 5ساله از داداش بزرگترش پرسيد...: عشـــ♥ـــــق چيه ؟؟ و اون جواب داد : عشق حسيه که وقتي تو شکلات مدرسمو از پاکت خوراکيام برميداري و من هميشه گرسنه ميمونم . . . ولي هنوز دلم نمياد جاي خوراکيامو عوض کنم...
چهار شنبه 30 مرداد 1392برچسب:, :: 10:14 :: نويسنده : سیما
هر پرهــــــیزکار گذشـــــــته ای دارد و هر گناهکار آینده ای پس،قضــــــــاوت نکن . . .
سه شنبه 29 مرداد 1387برچسب:, :: 20:42 :: نويسنده : سیما
*این روزها "بــی" در دنیای من غوغا میکند! بــیکس ، بــیمار ، بــیزار ، بــیچاره بــیتاب ، بــیدار ، بــییار ،بــیدل ، بـیریخت،بــیصدا ، بــیجان ، بــینوا، بــیحس ، بــیعقل ، بــیخبر ، بـینشان ، بــیبال ، بــیوفا ، بــیکلام ،بــیجواب ، بــیشمار ، بــینفس ، بــیهوا ، بــیخود،بــیداد ، بــیروح ، بــیهدف ، بــیراه ، بــیهمزبان بــیتو بــیتو بــیتو......
سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:, :: 20:36 :: نويسنده : سیما
با تمام وجود بپذیر با رفتن عشق دروغین، عشق واقعی خواهد رسید!!!
سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:, :: 20:34 :: نويسنده : سیما
هر کس از خدا بترسد، ترسش از مردم کمتر می شود. امام علی (ع)
سه شنبه 29 مرداد 1392برچسب:, :: 20:32 :: نويسنده : سیما
سه کار شرم برنمی دارد: خدمت به مهمان، برخاستن از جا در برابر معلم و گرفتن حق خود. امام علی(ع)
یک شنبه 27 مرداد 1392برچسب:, :: 17:28 :: نويسنده : سیما
آنگاه که غرور کسی را لِه می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری، آنگاه که حتی گوشَت را می بندی، تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری می خواهم بدانم... دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا... برای خوشبختی خودت دعا کنی؟؟؟؟ "سهراب سپهری"
یک شنبه 27 مرداد 1392برچسب:, :: 11:20 :: نويسنده : سیما
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد . به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد . آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”. میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم . تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” . یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم. میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم . نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم” سالهای خیلی زیادی گذشت … به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده. فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند. یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه. دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود: ” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمیدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. …. ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”
یک شنبه 27 مرداد 1392برچسب:, :: 11:15 :: نويسنده : سیما
بهشت و جهنم شخصی از پروردگار درخواست نمود به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه و نا امید و در عذاب بودند. هر کدام قاشقی داشتند که به دیگ میرسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود بطوریکه نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند، عذاب آنها وحشتناک بود. آنگاه خداوند به او گفت اینک بهشت را به تو نشان میدهم، او به اتاق دیگری که درست مانند اتاق اولی بود وارد شد. دیگ غذا، جمعی از مردم و همان قاشق های دسته بلند. ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت: نمی فهمم چرا مردم در اینجا شادند در حالیکه شرایط با اتاق بغلی یکسان است؟ خداوند تبسمی کرد و گفت: خیلی ساده است، در اینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند. هر کسی با قاشقش غذا دهان دیگری میگذارد چون ایمان دارد کسی هست غذا در دهانش بگذارد.
شنبه 26 مرداد 1392برچسب:, :: 4:6 :: نويسنده : سیما
استادی از شاگردانش پرسید:چرا وقتی عصبانی هستیم داد می زنیم؟!! شاگردان فکری کردند و یکی از آنها گفت:چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم. استاد پرسید.این که آرامشمان را از دست می دهیم درست است اما چرا با وجودی که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمی توان با صدای ملایم صحبت کرد؟!! شاگردان هر یک جواب هایی دادند.اما پاسخ های هیچ یک استاد را راضی نکرد... سر انجام او چنین توضیح داد: هنگامی که دو نفر از دست یکدیگر عصبانی هستند قلب هایشان از یکدیگرفاصله می گیرد آنها برای اینکه این فاصله را جبران کنند مجبو رند که داد بزنند...! هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد. این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلند تر کنند سپس استاد پرسید:هنگامی که دو نفر عاشق همدیگر با شند چه اتفاقی می افتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه به آرامی با هم صحبت می کنند چرا؟!!! چون قلب ها یشان خیلی به هم نزدیک است.فاصله قلب ها یشان بسیار کم است...! استاد ادامه داد. هنگامی که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد چه اتفاقی می افتد؟!! آنها حتی حرف معمولی هم با هم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا می کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می شود سر انجام حتی از نجوا کردن هم بی نیاز می شوند و فقط به یکدیگر نگاه می کنند این هنگامی است که دیگر هیچ فاصله ای بین قلب های آنها باقی نمانده است!!!
شنبه 26 مرداد 1392برچسب:, :: 4:1 :: نويسنده : سیما
عشق عشق مانند شن روان است اگر به آن چنگ بزنید از میان دستتان خواهد لغزید. به آرامی پیمانه ای از آن را بردارید تا روح شما را لبریز کند . همچنانکه شن در جستجوی پر کردن فضای خالی دستان شماست ...
|